کاش آخرین فشنگ تفنگت بودم…

سلیمه جان، خواهرم

من زنان بسیاری دیده‌ام در بند
اما تو شرفِ انسانیتی، در روزگاری که سیاست، چرکین‌ترین لباسی‌ست که بر خدا پوشانده‌اند و دین اینان گند تعفن بدویت می‌دهد.
من به خدای اینان و دین اینان کافرم
سلیمهِ جان خواهرم
جز اشک، حسرت و انزجار از بودن هیچ چیز دیگری ندارم
جانِ برادر، دستانم خالی‌ست و در این سوی سیم خاردار، هرروز نعش کسانم را به گور می‌سپارم
من و تو درد مشترکیم
جهان لبخندت را به یادگار در حافظه‌ی شرافت نگه خواهد داشت
کاش آخرین فشنگ تفنگت بودم…

ابوالفضل بانی

پنل کاربری